خانم تونی موریسون، استاد برجسته علوم انسانی در دانشگاه پرینستون امریکاست. نام اصلی او « مکوئه آنتونی وفورد» است. او در 18 فوریه 1931 در لوراین (ایالت اهایو) متولد شد. موریسون دومین فرزند از چهار فرزند خانواده ای سیاه پوست بود و از طبقه کارگر؛ خانواده ای مهاجر که برای فرار از مشکلات تبعیض نژادی جنوب امریکا، به شمال رفتند.


او به ادبیات علاقه بسیاری داشت؛ از جین آستن تا تولستوی. پدر موریسون، جورج وفورد، جوشکاری بود که علاقه زیادی به نقل داستان های عامیانه درباره سیاه پوستان و انتقال آن به نسل بعدی داشت.


تونی موریسون در سال 1949 وارد دانشگاه هووارد در واشنگتن دی.سی شد. در همین زمان بود که او نامش را از کلوئه به تونی تغییر داد. او در توضیح علت تغییر نامش می گوید:«تلفظ کلوئه بسیار سخت است». موریسون پس از انتشار اولین رمانش و موفقیت آن، در یکی از سخنرانی هایش گفت: «من در اصل کلوئه آنتونی وفورد هستم. وقتی اولین رمانم چاپ شد، بسیار تأسف خوردم که چرا خودم را تونی موریسون نامیدم.»


 موریسون تحصیلاتش را در دانشگاه کرونل نیویورک ادامه داد. او تز کارشناسی ارشدش را در مورد «ویلیام فاکنر» ارائه کرد. طی سالهای 1955تا 1957، موریسون استاد زبان دانشگاه تگزاس جنوبی در هوستون بود و در گروه زبان دانشگاه هووارد نیز انگلیسی تدریس می کرد.

 

موریسون در انجمن هنرهای ملی و آکادمی و مؤسسه هنر و ادبیات امریکا عضویت دارد. او سعی می کند با استفاده از نفوذش از هنرمندان دفاع و نویسندگان سیاه پوست را به انتشار آثارشان تشویق کند. موریسون در سال 1984 رتبه آلبرت شروتز دانشگاه نیویورک و در سال 1898 در رشته علوم انسانی، رتبه پروفسوری روبرت گوهین را دریافت کرد.

 خودش درباره انتخاب نام «عشق» برای کتاب می گوید:« در انتخاب نام کتاب، دشوارى هاى زیادى داشتم. عشق واژه خطرناکى است، زیاد از آن استفاده شده و تقریباً کهنه است. اما وقتى این اسم را از زبان ناشرم شنیدم، هیجان زده شدم.» 


موریسون با ماهیت عشق برخوردی شجاعانه داشته است. او نقش انکار ناپذیر شهوت، تسلط مقتدرانه عشق بر انسان و بیم و هراسی که عشق با خود دارد را آنچنان ملموس به رشته تحریر در آورده است که به هراسمان می اندازد و همه اینها در کنار شخصیت هایی قرار گرفته است که به زیبایی پرداخته و غنی شده اند. وجود فضاهای قابل توجه و ادراک عمیق او از موقعیت ها، روابط انسان ها و حالات درونی شان، نگاهی بسیار تازه به عشق، این مفهوم بسیار بسیار قدیمی بخشیده است. 


«عشق» در میان تمام این ماجراها همچنان جزو دغدغه هاى همیشگى موریسون است. روابط میان جامعه با فردى که متفاوت از جمع به نظر مى رسد و تلاش و تقلاى سیاهان امریکا براى دستیابى به حقوق مدنى خود.در رمان «عشق» همه چیز حول محور بیل کازی می چرخد. او که سال ها از مرگش می گذرد، اما هنوز هم اگر کینه ای هست، عشقی، یادی و یادگاری همه از آن اوست. کازی رویای مردی را در ذهن مخاطب باقی می گذارد که انگار زندگی همه و همه زندگی، بر محور اوست که می گردد. لااقل آدم های جهانی که موریسون خلق کرده است انگار وجودشان با بیل کازی است که معنا می یابد و بدون او هیچ هویت مستقلی ندارند.

 

بیل کازی صاحب مهم ترین هتل شهر و ثروتمند ترین مرد آن حوالی است. البته داستان  از جایی آغاز می شود، که سال هاست کازی مرده است ،حدود بیست سال، و تمام این سال ها خاطره اش هنوز همه جا سنگینی می کند: در شهر، در خرابه های هتلی که سال هاست از شکوه و رونق افتاده است ، در میان زنان و کشمکش ها بر سر ارثیه اش.زمان روایت داستان، اواخر قرن بیستم است، دختر جوانی برای کار به آن خانه می آید.


 آن خانه، جایی است که زن های کازی ،همسر و نوه اش، با هم زندگی می کنند. دو زنی که در کودکی شان، پیش از آن که هید همسر کازی شود، همبازی و دوستان خوبی بوده اند.بیل کازی مرد بسیار ثروتمند و دست و دل بازی است که هتل مشهوری را اداره می کند . در زمان شروع داستان ، سال ها از مرگ او می گذرد اما همچنان سایه او بر تقدیر زنانی که در زندگی او حضور داشته اند سنگینی می کند .


 عروسش می ، نوه اش کریستین ، همسر دومش هید که در هنگام ازدواج دختری 11 ساله و هم بازی نوه او می باشد ، ال آشپز رستوران ، ویدا خدمتکار رستوران و جونیور دختر جوانی که در نقطه شروع داستان برای کمک به هید به استخدام او در امده است . هر یک از این زنان به دنبال بیل هستند و تمایلی به او در قالب پدر ، همسر ، عاشق ، محافظ و یا دوست دارند . بیل با این که مرکز توجه این زنان است خود مشغولیات دیگری مانند ماهیگیری و زنی افسونگر به نام سلستیل را دارد . 


به صورت کلی همانند نامش ، موضوع کتاب نیز در باره عشق است عشق های آزاد ، شهوت ، خشم و ترس و دلهره همراه با عشق . کتاب قشنگیه . روان و گرم و روندش  شیوه آشکار شدن حقایقش هم زیباست . فقط یک مقادیری آخرش گیج کننده است اگه کسی رمان را خونده خوشحال می شم برداشتش را در مورد پایان داستان بگه .

خانم موریسون در سال 1993 برنده جایزه نوبل ادبیات شد و موقع گرفتن جایزه گفت : این جایزه خیلی چیزها را تغییر می دهد . خانم موریسون استاد دانشگاه هستند .


 قسمت های زیبایی از داستان


نفرت چه کارها که نمی کند !همه چیز جز خود را می سوزاند ، و مصیبت آدم هر چه می خواهد باشد ، چهره اش دقیقا مثل چهره دشمنش می شود .

 

شناختن آدما خیلی سخته . تنها چیزی که می شه در موردش حرف زد رفتار آدماست . نفرت هم مثل دوستی به چیزهایی جز نزدیکی فیزیکی احتیاج دارد . نفرت برای تثبیت خویش خلاقیت و کار سخت می خواهد . هیچ وقت فکر نکن که تنهایی . هیچ وقت . بدون بعضی وقتا رفتن از موندن دل و جرات بیشتری می خواد . 


خرید کتاب عشق